روایت شهادت حضرت مسلم علیه السلام و هانی بن عروه

برگرفته از کتاب سوگنامه

حضرت مسلم : حسن نرگسخانی

امام حسین علیه السلام جواب نامه هاى كوفيان را نوشت و به وسيله جناب مسلم ارسال نمود و در آن وعده فرمود كه در خواست ايشان را اجابت نمايد و مضمون آن نامه اين بود:
((به سوى شما پسر عموى خود مسلم بن عقيل را فرستادم تا آنكه مرا از آنچه كه راءى جميل شما بر آن قرار گرفته ، مطلع سازد.))
پس جناب مسلم با نامه آن حضرت ، روانه كوفه گرديد تا به شهر كوفه رسيد.
چون اهل كوفه بر مضمون نامه آن حضرت عليه السّلام اطلاع يافتند خرسندى بسيار به آمدن جناب مُسْلم اظهار داشتند و او را در خانه مختار بن ابى عبيده ثقفى فرود آوردند و گروه شيعيان به خدمتش آمد و شد مى كردند و چون گروهى بر دور آن جناب جمع مى آمدند، نامه امام عليه السّلام را بر ايشان قرائت مى نمود و ايشان از غايت اشتياق به
گريه مى افتادند. به همين منوال بود تا آنكه هيجده هزار نفر با آن جناب بيعت نمودند و در اين اثناء، عبداللّه بن مسلم باهلى ملعون ، عمارة بن وليد پليد، عمربن سعد عنيد، نامه اى به سوى يزيد ولدالزنا مرقوم داشتند و آن پليد را از كيفيت حال جناب مسلم بن عقيل ، با خبر نمودند و براى يزيد چنان صلاح دانسته و به او اشاره كردند كه نُعمان بن بشير را از حكومت كوفه منصرف دارد و ديگرى را در جاى او منصوب نمايد. يزيد پليد نامه اى به سوى ابن زياد لعين - كه در بصره حاكم بود - نوشت و منشور ايالت كوفه را به ضميمه حكومت بصره به او بخشيد و او را به كيفيت حال و امر جناب مسلم بن عقيل و حال حضرت امام حسين عليه السّلام آگاه نمود و تاءكيد بسيار كرد كه جناب مسلم را به دست آورده و او را شهيد نمايد. پس ‍ عبيداللّه بن زياد پليد مهياى رفتن شهر كوفه گرديد و از آن طرف حضرت ابى عبداللّه الحسين عليه السّلام نامه اى به جانب اهل بصره و به گروهى از اشراف و بزرگان آن شهر، روانه داشت و آن نامه را به دست غلام خود سليمان - كه مُكنّى بود به ((ابورزين )) - سپرده ، روانه بصره فرمود و آن نامه مشتمل بود بر دعوت نمودن ايشان به آنكه آن جناب را يارى نمايند و قيد اطاعت او را به گردن نهند و از جمله آن جماعت يزيد بن مسعود نَهْشلى و مُنْذر بن جارود عَبْدى بود.
يزيد بن مسعود، طائفه بنى تميم و بنى حنظله و بنى سعد را طلب كرد و ايشان را جمع نمود؛ چون حاضر گرديدند گفت : اى جماعت
بنى تميم ، آيا مرا در حق خويش چگونه به جا آورديد و حسب و موقعيت مرا در ميان خود چگونه يافتيد؟
همگى يك صدا گفتند: بَخٍ بَخٍ؛ بسيار نيكو و به خدا سوگند كه تو را مانند استخوانها و فقرات پشت و كمر خود و سر آمد فخر و نيكنامى و در نقطه وسط شرافت و بزگوارى ، يافتيم . حقّ سابقه بزرگوارى مر توراست و تو را در سختى ها ذخيره خود مى دانيم . گفت : اينك شما را در اينجا جمع نموده ام از براى امرى كه مى خواهم در آن امر با شما هم مشورت كنم و هم از شما اعانت طلبم .
همگى يك صدا در جواب گفتند: به خدا قسم كه ما همه شرط نصيحت به جا آوريم و كوشش خود را در راءى و تدبير دريغ نداريم ؛ بگو تا بشنويم . پس يزيدبن مسعود گفت : معاويه به جهنم واصل گرديد و به خدا سوگند، مرده اى است خوار و بى مقدار كه جاى افسوس بر هلاكت او نيست و آگاه باشيد كه با مردن او در خانه جور و ستم شكسته و خراب و اركان ظلم و ستمكارى متزلزل گرديد و آن لعين ، بيعتى را تازه داشته و عقد امارت را به سبب آن بر بسته به گمان آنكه اساس آن را مستحكم ساخته ؛ دور است آنچه را كه اراده كرده ، كوششى سست نموده و يارانش در مشورت ، او را مخذول ساخته اند و به تحقيق كه فرزند حرام زاده خود يزيد پليد شرابخوار و سرآمد فجور را به جاى خود نشانيده ، ادعا مى كند كه خليفه مسلمانان است و خود را بر ايشان امير مى داند بدون آنكه كسى از مسلمانان بر اين
امر راضى و خشنود باشد با آنكه سرشته حلم و بردبارى او كوتاه و علم او اندك است به قدرى كه پيش پاى خود را ببيند، معرفت به حق نداد. ((فَأُقْسِمُ بِاللّهِ قَسَماً...)) به خدا سوگند! جهاد كردن با يزيد از براى ترويج دين ، افضل است در نزد خداى تعالى از جهاد نمودن با مشركان . و همانا حسين بن على عليه السّلام فرزند دختر رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ، صاحب شرافت اصيل و در راءى و تدبير محكم و بى عديل است . صاحب فضلى است كه به وصف در نمى آيد و صاحب علمى كه منتها ندارد، او سزاورتر است به خلافت از هركسى ، هم از جهت سابقه او در هر فضيلتى و هم از حيث سن و هم از بابت تقدّم و قرابت او از رسول صلّى اللّه عليه و آله ؛ عطوف است بر صغير و مهربان است نسبت به كبير؛ پس گرامى پادشاهى است بر رعيت و نيكو امامى است بر مردم و به واسطه او، حجّت خدا بر خلق تمام و موعظه الهى به منتها و انجام است ؛ پس از ديدن نور حق كور نباشيد و كوشش در ترويج باطل ننمائيد و به تحقيق كه صخربن قيس شما را در روز جَمَل به ورطه خذلان مخالفت با على عليه السّلام در انداخت تا اينكه با حضرتش در آويختيد. پس اينك لوث اين گناه را با شتافتن به يارى فرزند رسول صلّى اللّه عليه و آله از خود بشوييد و ننگ اين كار را از خويشتن برداريد. به خدا سوگند! هيچ كس كوتاهى نكند از يارى آن جناب جز آنكه خد مذلّت رادر اولاد او به ارث گمارد و عشيره و كسان او را اندك نمايد و من خود اكنون مهيّا و در عزم جنگم و لباس جهاد بر تن راست نموده
و زره جنگ را در بردارم ، هركس كشته نشد عاقبت بميرد و آنكه فرار كرد از مرگ جان به سلامت نخواهد برد. خدا شما را رحمت كناد، پاسخ مرا نيكو دهيد و جواب پسنديده بگوييد. پس طايفه بنى حنظله به تكلّم آمدند و گفتند: اى ابا خالد، ماييم تير تركش و سواران شجاع عشيره تو؛ اگر ما را به سوى نشانه افكنى به هدف خودخواهى رسيد و اگر با دشمنان در آويزى و جنگ نمايى فتح و پيروزى از آن تو باشد. به خدا قسم كه در هيچ ورطه فرو نمى روى جز آنكه ما نيز با تو خواهيم رفت و با هيچ شدّت و سختى رو برو نگردى مگر اينكه ما نيز با تو شريك باشيم و با آن مشكل و سختى روبرو گرديم . به خدا سوگند، با شمشيرهاى خود، تو را يارى و به بدنها، سپر تو باشيم و تو را محافظت نماييم . آنگاه بنى سعد به سخن در آمدند گفتند: اى ابا خالد، دشمن تر از هر چيز نزد ما، مخالفت با راءى تو است و خارج بودن از تدبير تو؛ چه كنم كه قيس بن صخر ما را ماءمور داشته كه ترك قتال كنيم و تا كنون ما اين امر را شايسته مى دانستيم و از اين جهت عزّت و شاءن در قبيله ما پايدار مانده ، پس ما را مهلتى بايد تا به شرط مصلحت كوشيم و رجوع به مشورت نماييم و پس از مشورت ، عقيده و راءى ما در نزد تو ظهور خواهد يافت . پس از آن ، طائفه بنى عامر بن تميم آغاز سخن كردند گفتند: اى ابا خالد، ما پسران قبيله پدر تو هستيم و هم سوگند باتو؛ از هر چه كه تو خشم گيرى ما را از آن خشنودى نيست بلكه ما نيز از آن خشمناكيم وچون به جايى كوچ نمايى ،
ما نيز وطن اختيار ننماييم و تو را همراهى كنيم . امروز فرمان تو راست ، بخوان تا اجابت كنيم و آنچه فرمايى ، اطاعت داريم . فرمان به دست تو است چنانچه بخواهى ما نيز مطيع توايم . آنگاه يزيد بن مسعود، بار ديگر طائفه بنى سعد را مخاطب نموده گفت : به خدا سوگند! اگر شما ترك نصرت فرزند رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نماييد، خداى متعال تيغ انتقام را از فرق شما بر نخواهد داشت و شمشير عداوت در ميان شما اِلى الاَْبَد باقى خواهد بود. سپس يزيد بن مسعود نامه اى به خدمت امام عليه السّلام مرقوم داشت به اين مضمون : ((...نوشته حضرت به من رسيد و آنچه را كه بدان ترغيت و دعوت فرموده بودى فهميده و رسيدم كه همانا بهره خويش ‍ را از اطاعت فرمانت ببايدم در يافت و به نصيب خويش از فيض نصرت و يارى بهره مند بايدم گردند و به درستى كه خداى متعال هرگز زمين را خالى نخواهد گذاشت از پيشوايى كه بر طريقه خير و يا هدايت كننده به سوى راه نجات باشد و اينك شماييد حجّت خدا بر خلق و بر روى زمين وديعه حضرت حق ، شماييد نو نهال درخت زيتون احمدى كه آن حضرت اصل درخت و شما شاخه اوييد؛ پس قدم رنجه فرما به بخت مسعود. همانا گروه گردنكشان بنى تميم را براى طاعت تو خوار و چنان طريق بندگى ايشان را هموار نمودم كه اشتياق ايشان به دنبال هم در آمدن در طاعت ، به مراتب بالاتر است از حرص شترانى كه سه روز، به تشنگى براى ورود بر آب روان ، به سر برده اند. رقاب بنى سعد را هم
به بند فرمانت در آورده ام و كينه هاى ديرينه سينه هايشان را فرو شسته ام به نصيحتى كه مانند باران كه از ابر سفيد فرو ريزد، آن زمانى كه پاره هاى ابر از براى ريختن باران به صدا در آيند آنگاه درخشنده شوند. چون جناب ابى عبد اللّه عليه السّلام نامه آن مؤ من مخلص را قرائت نمود و بر مضمونش ‍ اطلاع يافت از روى شادى و انبساط فرمود:
تو را چه شد خدايت ايمن كناد در روز خوف و تو را عزيز دارد و پناه دهاد در روز قيامت از تشنگى . يزيدبن مسعود در تهيه خروج (از شهر بصره ) بود و عزم رسيدن به خدمت آن امام مظلوم نموده كه خبر وحشت اثر شهادت آن جناب به او رسيد كه قبل از آنكه از بصره بيرون آيد. پس آغاز جزع و زارى و ناله و سوگوارى در داد كه از فيض شهادت محروم بماند. امّا مُنْذر بن جارود، پس نامه آن جناب را با ((رسولِ آن حضرت )) به نزد عبيد اللّه بن زياد پليد آورد؛ زيرا كه ترسيده بود از آنكه مبادا كه اين نامه حيله و دسيسه باشد كه عبيد اللّه لعين فرستاده تا آنكه عقيده او را در باره امام عليه السّلام بداند و ((بحريّه )) دختر منذر، همسر عبيد اللّه زياد بود. پس ابن زياد بد بنياد، رسول آن حضرت را گرفته و بر دارش بياويخت و خود بر منبر بالا رفت و خطبه خواند و اهل بصره را از ارتكاب مخالفت با او و يزيد بيم داد و از هيجان فتنه و آشوب بترسانيد و خود آن شب را در بصره اقامت نمود و چون صبح شد برادر خويش عثمان بن زياد بدبنياد را به نيابت برگزيد و خود به سرعت تمام متوجه قصر دارالاماره كوفه گرديد.
چون آن ملعون به نزديك شهر كوفه رسيد از مركب فرود آمد و درنگ نمود تا شب در آيد، پس شبانه داخل كوفه گرديد. اهل كوفه را چنان گمان رسيد كه حضرت امام حسين عليه السّلام است ؛ پس خود را به قدمهاى او مى انداختند و به نزد او مى آمدند و چون شناختند كه ابن زياد بدبنياد است از اطراف او متفرّق شدند. پس آن لعين پليد خود را به قلمرو دارالاماره رسانيده داخل قصر شد و آن شب را تا صباح به سر برد؛ چون صبح شد بيرون شتافت و در مسجد، بالاى منبر رفت و خطبه خواند و مردم را از مخالفت سلطان يعنى يزيد ترسانيد و وعده احسان و جوائز به مطيعان او داد. و چون جناب مسلم بن عقيل از رسيدن ابن زياد لعين با خبر گرديد از بيم آنكه مبادا كه آن پليد از بودن او در كوفه آگاه شود، از خانه مختار بيرون آمد و قصد خانه هانى بن عروه - عَلَيْهِ الرَّحْمَة - نمود. پس هانى او را در خانه خود پناه داد. پس از آن ، گروه شيعه به نزد آن جناب به كثرت مراودت مى كردند و به خدمتش مُشرّف مى شدند و از آن طرف ، عبيداللّه بن زياد جاسوسان در شهر كوفه گماشت كه جناب مسلم را به دست آورند و چون بدانست كه در خانه هانى بن عروه است ، محمدبن اشعث لعين و اسماء بن خارجه و عمروبن حجّاج پليد را طلبيد و گفت : چه شد كه هانى بن عروه به نزد ما مى آيد؟ گفتند: ما نمى دانيم چنين گفته اند كه هانى را مرضى عارض ‍ گرديده و از مرض شكايت دارد. ابن زياد گفت : شنيده ام كه از مرض بهبود يافته و او بر در خانه
خويش مى نشيند و اگر دانستمى كه او را عارضه اى است همانا به عيادتش ‍ مى شتافتم ؛ پس شما به نزدش رفته او را ملاقات نماييد و به فرمائيدش اداى حقوق واجبه ما را بر ذمّتش فرو نگذارد؛ زيرا كه ما را محبوب نيست كه امر چنين شخصى از اشراف و سروران عرب در نزدم فاسد و ناچيز آيد. فرستادگان آن لعين به نزد هانى آمدند و شبانگاهى بر درب خانه اش ‍ بايستادند و پيغام ابن زياد لعين را به او رساندند، گفتندش تو را چه رسيده كه به ديدن امير نشتافتى و او را ملاقات نفرمودى ؛ زيرا او به ياد تو افتاده چنين گفته كه اگر دانستمى كه او را عارضه است من خود به عيادتش ‍ مى شتافتم .
هانى ، فرستادگان را پاسخ چنين داد: مرا بيمارى ، از خدمت امير بازداشته . گفتند: به ابن زياد خبر داده اند كه شبانگاهان به درب خانه خويش مى نشينى و درنگ تو را از ملاقاتش ناخوش آمده و ناگرويدن و جفا كردن را، سلاطين از مانند تو تحمّل نكنند؛ زيرا تويى سرور قوم خود و بزرگ طايفه خويش و تو را سوگند كه به ملازمت ما بر مركب بنشين و به نزد عبيداللّه لعين آى . پس ‍ هانى ناچار لباس خود را طلبيد و پوشيد آنگاه اشتر خويش را خواسته و سوار گرديد و روانه راه شد. چون به نزديك قصر دارالاماره رسيد همانا در خاطرش گذشت و نفسش احساس نمود پاره اى از علائم را كه يافته بود. لذا حسّان بن اسماء بن خارجه را گفت : اى برادرزاده ، به خدا سوگند كه من از اين مرد بيمناك و خائفم ، راءى تو در اين باب چيست ؟
حسّان گفت : اى عمو، به خدا قسم كه در تو هيچ خوف و خطر نمى بينم و تو چرا بر خويشتن راه عذر قرار مى دهى . و حسّان را علم و اطلاعى نبود كه به چه جهت عبيداللّه به طلب هانى فرستاده .
هانى با جميع همراهان و فرستادگان ، بر ابن زياد داخل شدند. چون چشم ابن زياد به هانى بن عروه - عَلَيْهِ الرَّحْمَة - افتاد به طريق مَثَل گفت :
((خيانتكار را، پاهايش به نزد تو آورد)). پس ابن زياد ملعون متوجه به شُرَيْح كه در پهلوى او نشسته - شد و اشاره به سوى هانى نمود و شعر معروف عمروبن مَعْدى كرب زبيدى را خواند:
((اُريدُ حَياتَهُ وَيُريدُ قَتْلى ...))؛ يعنى من خواهان زندگانى اويم و او خواهان كشتن من است ، عذر خواهى كه دوست تو باشد، از طائفه ((مُراد)) بياور تا عذر خواهى نمايد.
هانى گفت : أَيُّهَا الاَْمير! مطلب چيست ؟
آن ملعون گفت : بس كن اى هانى ! اين كارها چيست كه در خانه خود عليه اميرالمؤ منين (؟!) يزيد و از براى قاطبه مسلمانان فراهم آورده اى ؟
مسلم بن عقيل را در خانه خود منزل داده اى و اسلحه جنگ و مردان كارزار در خانه هاى همسايگانت از براى او فراهم آورده اى . چنين پنداشته اى كه اين امر بر من پوشيده خواهد بود؟
هانى - عَلَيْهِ الرَّحْمَة - فرمود: من چنين نكرده ام .
عبيداللّه - عَلَيْهِ اللَّعْنَة - گفت : بلى ، به خانه خود آورده اى .
هانى باز فرمود: من نكرده ام ؛ خدا امر امير را به اصلاح آورد.
ابن زياد، ((مَعْقِل )) غلام خود را طلبيد و همين ((مَعْقِل )) پليد، جاسوس ابن زياد بود و بر اخبار شيعيان و به بسيارى از اسرار ايشان پى برده بود.
مَعْقل پليد آمد و در حضور ابن زياد بايستاد. چون هانى او را بديد دانست كه آن ملعون جاسوس ابن زياد بوده ؛ پس هانى به ابن زياد، فرمود: اءَصْلَحَ اللّهُ الاَْمِير! من به طلب مسلم بن عقيل نفرستادم و او را دعوت نكرده ام ولى او خود به خانه من آمد و به من پناه آورد، پس من حيا نمودم از آنكه ردّ نمايم و او را برگردانم و از اين جهت كه در خانه من است بر ذمّه من حقّى حاصل نموده ؛ پس او را ضيافت نمودم و چون واقعه چنين معلوم شده مرا مرخص ‍ كن تا به نزد او روم و امر كنم كه او از خانه من بيرون رود، به هر جاى از زمين كه خود بخواهد و به اين واسطه ذمّه من از حق نگاهدارى او خارج گردد.
ابن زياد لعين گفت : به خدا سوگند كه هرگز از من جدا نشوى تا آنكه او را به نزد من آورى . هانى فرمود: به خدا سوگند كه چنين امرى نخواهد شد و او را به نزد تو نخواهم آورد؛ آيا ميهمان خود را به نزد تو آورم كه تو او را به قتل رسانى . ابن زياد گفت : به خدا قسم كه البتّه او را بايد به نزد من آورى . هانى فرمود: نه بخدا قسم كه او را به نزد تو نياورم . چون سخن در ميان ابن زياد و هانى بن عروه بسيار شد، مسلم
بن عمرو باهلى برخاست گفت : اءَصْلَح اللّهُ الاَْمِير! او را به من واگذار تا با او سخن بگويم .
ابن زياد امر نمود كه ايشان را در گوشه اى نشانيدند به قسمى كه خود، ايشان را مى ديد و سخن ايشان را مى شنيد كه ناگاه آوازه سخن در ميان هانى و مسلم بن عمرو بلند گرديد. مسلم بن عمرو مى گفت : اى هانى ! تو را به خدا سوگند مى دهم كه خود را به كشتن نده و بلا در عشيره خويش نينداز، به خدا من كشتن را از تو برمى دارم . مسلم بن عقيل عموزاده اين قوم است ، با بنى اُميّه ، خويش است و ايشان كشنده او نيستند و ضرر به او نخواهند رسانيد. مسلم بن عقيل را به ابن زياد بسپار و از اين جهت ، خوارى و منقصتى تو را نخواهد بود؛ زيرا كه او را به سلطان مى سپارى .
هانى در جواب گفت : به خدا سوگند كه اين كار جزخوارى و منقصت و عار بر من نباشد كه پناهنده و ميهمان خود و فرستاده فرزند رسول خدا را به دست چنين ظالمى بدهم و حال آنكه بازوى من صحيح و سالم و خويشاوندان من بسيار باشند؛ به خدا كه اگر خود به تنهايى باشم و هيچ ياورى نداشته باشم مسلم بن عقيل را به دست او نخواهم داد.
چون ابن زياد اين كلمات را شنيد گفت : او را نزديك من آريد. هانى را به نزد آن ملعون بردند. ابن زياد گفت : واللّه ! يا آن است كه مسلم را به من مى سپارى يا آنكه گردن تو را مى زنم .
هانى گفت : به خدا اگر چنين كنى شمشيرها بر دور خانه تو بسيار شود، يعنى اصحاب و عشيره من ، تو و اصحابت را به قتل خواهند رسانيد. ابن زياد فرياد برآورد كه والَهْفاهُ! مرا از شمشير مى ترسانى ؟
هانى را چنان گمان بود كه خويشان او سخن او را خواهند شنيد و او را يارى خواهند نمود. ابن زياد ملعون گفت : او را نزد من آريد. پس ((هانى )) را نزديك آن شقى آوردند. آن لعين با چوبى كه در دست نحس خود داشت صورت آن بزرگوار را خراشيد و مكرّر چوب خود را بر بينى و پيشانى نازنين و برگونه صورت او مى زد. بينى ((هانى )) را بشكست و خون بر لباس او جارى شد و گوشتهاى صورت و پيشانى آن مؤ من مظلوم بر محاسنش ريخت تا آنكه چوب شكسته گرديد. پس هانى دست برده قائمه شمشير شُرطى را كه حاضر بود بگرفت تا كار ابن زياد را بسازد. آن شُرطى شمشير خود را از دست او ربود. ابن زياد بدبنياد فرياد برآورد كه او را بگيريد. پس او را كشان كشان آوردند تا در اطاقى او را حبس نموده و در را به روى او بستند. ابن زياد امر نمود كه پاسبان بر او بگمارند، چنين كردند. اسماء بن خارجه برخاست و بعضى گفتند كه حسان بن اسماء از جاى برخاست گفت : عبيداللّه فرستاد براى آوردن هانى و دام حيله و مكر نسبت به همه قوم بر نهاد؛ أَيَّهَا الاَْمِير! ما را امر مى كنى كه اين مرد را به نزد تو بياوريم ، چون آورديم استخوان صورت او را مى شكنى و خون بر ريش او جارى مى نمايى و اعتقاد كشتن او را دارى .
ابن زياد (از شنيدن اين سخنان ) در خشم شد و گفت : اينك تو در اينجايى ؟ پس امر نمود چنان او رابزدند تا ترك سخن گفتن كرد و مقيّد ساخته در گوشه اى از قصردارالاماره به حبسش انداختند. حسان بن اسماء گفت : ((إِنّا للّهِ...))؛ اى هانى ! خبر مرگ خود را به تو مى دهم !
راوى گويد: خبر قتل هانى بن عروه به عمرو بن حجاج كه ((رويحه )) - دختر عمرو - همسر هانى بود، رسيد؛ پس عمرو با جميح طايفه مَذْحِج قصر دارالاماره را احاطه نمودند و عمرو فرياد بر آورد كه اينك سواران مَذْحِج و بزرگان قبيله حاضرند، نه ما قيد اطاعت امير را از خود دور ونه از شيوه اسلام و جماعت مسلمانان مفارقه حاصل نموده ايم . اينك بزرگ و رئيس ما ((هانى بن عروه )) را مقتول ساخته ايد.
ابن زياد از جمعيت حاضر و سخنان قوم باخبر گرديد. به شُريح قاضى امر نمود كه به نزد هانى آيد و حال حيات او را مشاهده نمايد تا آنكه خبر سلامتى او را به مردم برساند و بگويد كه او را مقتول نساخته اند.
شُريح به نزد هانى آمد و اطلاع از حال هانى يافت و قوم را از زنده بودن او آگاه ساخت . ايشان نيز به همين قدر راضى شدند و برگشتند.
راوى گويد: چون خبر گرفتار شدن هانى به سمع جناب مسلم بن عقيل رسيد خود با گروهى كه در بيعت او بودند از براى محاربه ابن زياد لعين بيرون آمدند.
عبيداللّه از خوف ازدحام در قصر متحصّن گرديد. اصحاب آن پليد با اصحاب جناب مسلم به هم در آويختند و مشغول جنگ شدند و گروهى كه با ابن زياد در دارالاماره بود از بالاى قصر كه مُشْرِف به اهل كوفه بود، اصحاب مسلم را بيم مى دادند و ايشان را به آمدن سپاه شام تهديد مى كردند و به همين منوال بودند تا شب در آمد. كسانى كه با حضرت مسلم بودند رفته رفته متفرّق گرديدند.
بعضى از ايشان به يكديگر مى گفتند كه ما را چه كار كه سرعت و تعجيل در فتنه انگيزى كنيم ، سزاوار آنكه در منزل خويش بنشينيم و بگذاريم تا خداى متعال امر اين گروه را به اصلاح آورد؛ بالاخره بجز ده نفر، كسى با جناب مسلم بن عقيل باقى نماند!! چون به مسجد داخل شد، آن ده نفر نيز او را ترك نمودند و حضرت مسلم بى كس و تنها ماند.
چون جناب مسلم كيفيّت اين حال را مشاهده نمود، تنها از مسجد بيرون آمد و در كوچه هاى شهر كوفه مى گرديد تا بر در خانه زنى رسيد. نام آن زن ((طَوْعَه )) بود و در آنجا توقف نمود و از او جرعه اى آب طلبيد. آن زن آب آورده او را آشاماند.
جناب مسلم بن عقيل از او درخواست نمود كه در خانه خود او را جاى دهد. آن زن قبول نموده و به خانه خود، او را پناه داد. پس از آن ، پسر آن زن به حال حضرت مسلم آگاه شد و از جهت او خبر به سمع ابن زياد رسيد.

آن ملعون ، محمدبن اشعث را طلب كرده و گروهى را با او روانه نمود تا حضرت مسلم عليه السّلام را حاضر سازند. چون فرستادگان به در خانه ((طَوْعَه )) رسيدند. آواز سُم مَرْكَبها به گوش آن جناب رسيده ، زره خود را برتن بياراست و سوار بر اسب گرديده با اصحاب ابن زياد - لَعَنَهُمُ اللّهُ - در آويخت و مشغول جنگ شد تا گروهى از ايشان را به دارالبوار فرستاد.
پس محمد بن اشعث بى دين فرياد به او زد كه اى مسلم ! تو در امانى . مسلم فرمود: اماننامه فاجران غدّار، ارزشى ندارد. مسلم باز با آنان در آويخت و به جنگ و حرب اَشْقيا مشغول گرديد و اشعار حمران بن مالك خثعمى را كه در روز ((قَرَن )) انشاء نموده بود به طور رَجَز مى خواند:
((اءَقْسَمْتُ لا اءُقْتَلُ إِلاّ حُرّا))؛ يعنى : سوگند خورده ام كه جز به طريق مردانگى كشته نگردم ، اگر چه شربت ناگوار مرگ را به تلخى بنوشم خوش ندارم كه به خدعه و مكر گرفتار آدمهاى پست و دون ، گردم و فريفته و مغرور آنان شوم . يا آنكه شربت خنك جوانمردى و شجاعت را به آب گرم ناگوار عجز و سستى مخلوط نمايم و دست از جنگ بكشم . هر مردى ناچار در روزگارى ، دچار شرّ و سختى خواهد شد، ولى من با شمشير تيز شما را مى زنم و از هيچ ضرر بيم ندارم . پس آن اَشْقيا آواز برآوردند كه محمد بن اشعث به تو دروغ نمى گويد و تو را فريب نمى دهد.
مسلم بن عقيل اصلا التفاتى به جانب آنان نفرمود و چون زخم بسيار و جراحت بى شمار بر بدن نازنينش رسيد و به اين واسطه سست و ضعيف گرديد. گروه شقاوت آئين ، بر سر او هجوم آوردند و او را احاطه نمودند. نگاه ملعونى از عقب سر آن جناب در آمد و نيزه بر پشت آن حضرت زد كه از صدمه آن نيزه ، بر زمين افتاد. پس آن جماعت بى سعادت آن شير بيشه شجاعت را اسير و دستگير نمودند و به نزد ابن زياد بدبنياد بردند. چون آن جناب را داخل مجلس ابن زياد بدبنياد نمودند سلام بر آن كافر بى دين ننمود.
يكى از پاسبانان آن لعين گفت : بر امير سلام كن ! آن جناب فرمود: بس كن ! واى بر تو باد، به خدا سوگند كه او امير من نيست .
عبيداللّه پليد به سخن در آمده گفت : باكى بر تو نيست ؛ سلام بكنى يا نكنى ، كشته خواهى شد. جناب مسلم بن عقيل فرمود: اگر تو مرا به قتل رسانى همانا كه كار مهمّى نكرده اى ، چرا كه به تحقيق بدتر از تو بهتر از مرا مقتول ساخته اند و از اين گذشته تو هرگز فروگذار نخواهى كرد به ديگرى كشتن بدو قُبْح مُثْله و پليدى سرشت و غالب شدن را به طرف نانجيبى و بدين صفات مذمومه كسى از تو سزاوارتر نيست . پس آن نانجيب زبان بريده ، زبان به ناسزا برگشود كه اى ناسپاس ، اى مخالف ؛ بر امام زمان خود خروج كردى و عصاى مسلمانان را شكستى و فتنه را برانگيختى .
جناب مسلم عليه السّلام در جواب فرمود: اى ابن زياد! سخن به دروغ
گفتى ، بجز اين نيست كه عصاى اجتماع مسلمين را معاويه پليد و فرزند عنيد او يزيد بشكستند و آنكه فتنه را در اسلام برانگيخت تو بودى و پدرت كه از نطفه غلامى بود از بنى عِلاج از طايفه ثَقيف و نام آن غلام ((عبيد)) بود. و مرا اميد چنان است كه خداى متعال شهادتم را بر دست بدترين مخلوقش ‍ روزى دهد. ابن زياد گفت : تو را نفست در آرزويى افكند كه خدا آن را از براى تو نخواست و در ميانه تو و اميدت ، حايل گرديد و آن مقام را به اهلش ‍ رسانيد.
جناب مسلم عليه السّلام فرمود: اى پسر مرجانه ! مگر سزاوار خلافت و اهل آن كيست ؟ ابن زياد گفت : يزيد!؟
جناب مسلم از راه طعنه فرمود: الحمدللّه . ما راضى و خشنوديم كه خدا بين ما و شما حكم فرمايد.
عبيداللّه گفت : چنين گمان دارى كه تو را در اين امر چيزى است ؟
آن جناب فرمود: شك نيست بلكه يقين است كه ما بر حق هستيم . ابن زياد گفت : اى مسلم ! مرا خبر ده كه تو به چه كار به اين شهر آمده اى ؟ امور مردم منظم بود و تو آمدى تفرقه در ميان ايشان افكندى و اختلاف كلمه بين آنان ايجاد نمودى .
جناب مسلم عليه السّلام فرمود: من براى ايجاد تفرقه و فساد نيامده ام بلكه از براى آن آمدم كه شما ((مُنْكر)) را ظاهر ساختيد و ((معروف )) را به مانند شخص مرده دفن نموديد و بر مردم امير شديد بدون آنكه ايشان راضى باشند.
شما خلق را واداشتيد به آنچه خداى U امر به آنها نفرموده و كار اسلام را در ميان مردم به مانند پادشاهان فارس و روم جارى ساختيد.
ما آمديم از براى آنكه معروف را به مردم امر و منكر را از آنها نهى كنيم و ايشان را دعوت به احكام قرآن و سنّت رسول حضرت سبحان نموديم و ما شايسته اين منصبِ امر و نهى بوديم و براى همين نيز قيام كرديم . ابن زياد نانجيب به ناسزا جناب اميرمؤ منان عليه السّلام و دو سيّد جوانان جناب حسن و حسين عليهماالسّلام و جناب مسلم بن عقيل - رضوان اللّه عليه - را نام مى برد و اهانت مى نمود. مسلم فرمود: تو و پدرت سزاوارتريد به ناسزا و دشنام ؛ اينك هر چه مى خواهى انجام ده اى دشمن خدا! پس آن شقى ، بكير بن حمران را امر نمود كه آن سيّد مظلوم را بر بالاى قصر دارالاماره برده او را شهيد سازد. بكير حرام زاده چون آن جناب را بر بام قصر مى برد آن سيّد بزرگوار در آن حال مشغول به تسبيح پروردگار و توبه و استغفار و صلوات بر رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله بود. پس ضربتى بر گردن آن گردن فراز نشاءتَيْن ، آشنا نمود و او را به درجه شهادت رسانيد و خود آن ولدالزنا وحشت زده از بام قصر فرود آمد. ابن زياد بدبنياد از او پرسيد: تو را چه مى شود؟! آن شقى گفت : اى امير! آن هنگامى كه آن جناب را شهيد نمودم مرد سياه چهره اى را در مقابل خود ديدم كه انگشتان خويش ‍ را به دندان مى گزيد يا آنكه گفت لبهاى خود را مى گزيد. و من چنان ترسيدم كه تاكنون اين گونه فَزَع در خود نديدم .
ابن زياد گفت : گويا دهشت تو را فرو گرفته !
پس از اين جريان ، ابن زياد لعين حكم نمود كه هانى بن عروه رضى اللّهُ عنه را به قتل رسانند. چون جناب هانى را از مجلس بيرون آوردند تا به درجه شهادت رسانند، مكرّر مى فرمود:
((وامَذْحِجاهُ! وَ اءَيْنَ مِنّ ى مَذْحِجُ؛ واعَشيرَتاهُ وَاءَيْنَ مِنّى عَشيرَتى ؟ كجائيد خويشان و قبيله من ؟
جلاّد گفت : گردنت را بكش تا شمشير را فرود آورم !
هانى فرمود: به خدا سوگند! من به بذل جان خويش سخى نيستم و در كشتن خويش تو را اعانت نمى كنم .
پس غلامى از ابن زياد پليد كه نام نحسش ((رشيد)) بود، آن مخلص متّقى را به درجه شهادت رسانيد.

+ نوشته شده در  ۱۳۹۰/۰۷/۲۲ساعت 20:53  توسط وحید  |